آرشیداآرام جانآرشیداآرام جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

آرشیداخورشیدخونمون

حسینیه اعظم

عزیزم همین یک ساعت قبل باباباودایی مهدی وشیماجون وحسین رفتیدسمت مغازه باباذبی برای شرکت توبزرگترین اجتماع عزاداران حسینی(حسینیه اعظم زنجان)ببخش که من نتونستم بیام.چون قربونی نذری داشتیم گفتی مامی من ببعی(یکی ازعروسکات)روباخودم میبرم همیشه وقتی به این روزازمحرم میرسیم یه حال عجیبی میشم.یادروزای بچگی واینکه چقدربهمون خوش میگذشت بادخترعمه ها،دخترخاله ها،پسرعمووعمه ها(حیف که هنوزمزه هیچکدوم رونچشیدی)وچندسالی میشه که عجیب یادعزیزانم که دیگه پیشم نیستندمیفتم برای همه ازته دلم دعامیکنم...دعامیکنم همیشه سلامت وخوشبخت باشند...وهمچنین ازهمه دوستام التماس دعادارم.برای توعزیزترینم  روزهای خوش همراه باسلامتی وعشق آرزومیکنم.همیشه لبات خندون باشه گل ...
21 آبان 1392

عموتربچه:-)

همش نگران قدووزنت بودم ودیروزبالاخره دکترت(که بهش میگی عموتربچه)اومدوساعت سه وچهل دقیقه رفتیم اول که داخل اتاق شدیم آقای دکترگفت ماشالاچه قدبلندشدی،میخوای بشی همقدمن؟! خلاصه اینکه همه چی خداروشکرخوب ونرمال بودوبازم شربت زینک وبی کمپلکس داد(گفت مفیده)حالادلیل نوشتن این مطلب این بودکه آقای دکترموقع معاینه کلی باهات حرف میزنه(البته دریغ ازجوابی ازطرف شما )ومثلامیگفت آرشیدانقاشی میکشی؟ازاین نقاشیهای خوشگل و...برای منم دفعه بعدبکش وبیاروالقصه تو داروخونه بهت میگم مامی برای آقای دکتردفعه بعدنقاشی میکشی بیاریم؟آرشیدا(بالحن جدی): مامی آخه آدم برای دکترش نقاشی میکشه !میشه اصلا ومن ...
20 آبان 1392

یه روزبارونی رنگارنگ

الان توخونه مامانی یکدفعه چشمت به این برگهای خوشرنگ حیاط افتادوگفتی مامی ببین برگاچقدرقشنگن.آره گل دخترم ببین خدای بزرگ چه نقاش زبردستیه...نزدیکیهای به دنیاآمدنت من همیشه به این برگهانگاه میکردم ومیگفتم خدای بزرگ دخترمنم همینجوری نقاشی میکنی؟وچه خوب به من جواب دادتو یه گل قشنگی که نشون ازقدرت پروردگارم هستی...همیشه رنگ خداتوزندگیت باشه عزیزم ...
18 آبان 1392

father&daughter

دیروزبابارضارودعوت کردی اتاقت برای بازی وبعدش بالاخره یه خونه باسقف کامل کشیدی(همیشه سقف رویه کمی کج میکشیدی)وصدام کردی میگی مامی بیاببین سقفش مثلثه   این صندلاروهم خاله زهرا(دخترخالم)ازمشهدبرات خریده البته هنوزبه دستمون نرسیده عکسش روباviberبرام فرستاد(امان ازدست خاله زری شیطون ) توروشنی بخش روزهای زندگیمون هستی.... ...
18 آبان 1392

وبازماه محرم...

  من عشق به حسین(ع)راازپدرم آموختم پدری که سالیان سال است باعشق وارادتی خاص خادم خاندان اباعبداله الحسین(ع)است واین پنجمین محرمی است که این عشق رادرگوش شماهم زمزمه میکند...وقتی امروزباصدای رساوشمرده گفتی یاحسین  (بعدازخوردن آب تبرک مراسم طشت گذاری هیئت باباذبی)دلم لرزید...همیشه شعله آتش این عشق درقلب پاکت روشن باشه گل دخترمون.... ...
15 آبان 1392

کلاس نقاشی

سلام گلم ساعت 4رفتی کلاس نقاشی(ترم جدید) ومن تهنام داشتم وبلاگت رو خوشگل میکردم گفتم برات یه پست جدیدبذارم تو12آبان ودرست یکماه مونده به تولدت نازنینم دوستت دارم.... ...
12 آبان 1392